داستان های من



در زمان نه چندان دور در شهر تهران پسری به نام شاهین به همراه پدر و مادرش در محله ی فقیرنشینی زندگی می کرد. پدر شاهین به علت اینکه تازه از کارخانه ای که در آنجا کار می کرد اخراج شده بود و وضعیت خانواده شان نابسامان بود و دائم در حال قناعت بودند. شاهین به خاطر اینکه کتاب های زیادی خریده و خوانده بود تصمیم گرفت کتاب هایش را بفروشد تا کمی پول جور کند اما نتوانست پول زیادی به دست بیاورد.

ادامه مطلب


در زمان قدیم در کشور یونان ، روستایی بود میان دو کوه که مردمانش طرفدار علم و دانش بودند . در آنجا هر سال مسابقه

 بهترین کتابخوان برگزار می شد. در این مسابقات شرکت کننده ها کتاب برگزیده مسابقه را می خواندند و به سوالات مسابقه

پاسخ می دادند که به نفر اوّل پول زیادی به عنوان جایزه داده می شد.

در این روستا پسری بود به نام ارسطو که در خانواده فقیری زندگی می کرد، روزی از روز ها ارسطو به سمت بازار روانه شد

تا وسایلی که مادرش به او سپرده بود را بخرد . در حال رفتن به سمت مغازه بود که اعلامیه ای روی شیشه مغازه دید،اعلامیه

در مورد مسابقه علمی بود که افرادی که مطالعه زیادی داشتند می توانستند در آن شرکت کنند. ا

ادامه مطلب


در زمان قدیم در کشور یونان ، روستایی بود میان دو کوه که مردمانش طرفدار علم و دانش بودند . در آنجا هر سال مسابقه

 بهترین کتابخوان برگزار می شد. در این مسابقات شرکت کننده ها کتاب برگزیده مسابقه را می خواندند و به سوالات مسابقه

پاسخ می دادند که به نفر اوّل پول زیادی به عنوان جایزه داده می شد.

در این روستا پسری بود به نام ارسطو که در خانواده فقیری زندگی می کرد، روزی از روز ها ارسطو به سمت بازار روانه شد

تا وسایلی که مادرش به او سپرده بود را بخرد . در حال رفتن به سمت مغازه بود که اعلامیه ای روی شیشه مغازه دید،اعلامیه

در مورد مسابقه علمی بود که افرادی که مطالعه زیادی داشتند می توانستند در آن شرکت کنند. ارستو بعد از خواندن علامیه ، با

عجله وسایلی را که مادرش خواسته بود را خرید وبه سمت خانه حرکت کرد، بعد از این که وسایل را به مادرش داد، زود به

سمت پدرش که در مزرعه کار می کرد رفت و موضوع مسابقه را به پدرش اطلاع داد ، پدرش به دلیل اینکه می دانست پسرش

توانایی برنده شدن در این مسابقه را دارد با ارسطو موافقت کرد ومقداری از پس اندازش را در اختیار او قرار داد.

ارسطو به سمت مغازه ی کتاب فروشی رفت تا کتاب مورد نیاز مسابقه را تهیه کند. بعد از اینکه کتاب هایش را خریداری کرد،

به سمت خانه رفت و بعد از رسیدن به خانه وارد اتاقش شد و فقط پای کتاب نشست ، چون او بیشتر از چهار روز مهلت نداشت.

 

او هنگام مطالعه نام اسکندر را که در بازار شنیده بود را به یاد آورد. مردم آن بازار دائم از اسکندر سخن می گفتند . اسکندر که

پسر یکی از فرزندان رئیس آن روستا بود، با استعداد فراوانی که داشت مورد اعتماد مردم بود، او از علم و دانش زیادی

برخوردار بود و رقابت با او کار هر کسی نبود.

پس از چند روز مطالعه زمان مسابقه فرا رسید ، اسکندر و ارسطو به همراه 25 نفر دیگر در مسابقه حاظر شدند و بعد از

لحظاتی مسابقه آغاز شد. همه ی شرکت کننده ها برای بردن مسابقه تلاش می کردند. در اواسط مسابقه جمع کثیری از افراد از

مسابقه حذف شدند و در آخر دو نفر از شرکت کنندگان یعنی ارسطو و اسکندر باقی ماندند و آنها در پایان باهم برابر شدند.

 

اسکندر که حیرت زده از این بود که تا به حال کسی را ندیده بود که با او برابری کند. اسکندر طرف ارسطو رفت و دلیل این

همه تلاش و کوشش را پرسید.ارسطو در جواب پرسش اسکندر به او گفت که به خاطر فقر و بی پولی پدر و مادرم در این

مسابقه شرکت کردم تا بتوانم نیازهای خانواده ام را برطرف سازم. اسکندر که هدف ارسطو از شرکت کردن در این مسابقه را

فهمید از این مسابقه به خاطر ارسطو انصراف داد.

ارسطو پس از دریافت جایزه با خوشحالی به سمت خانه روانه شد، پس از رسیدن به خانه این خبر خوشحال کننده را به پدر و

مادرش داد و از پدرش به خاطر پول کتاب تشکر کرد و جایزه را به او داد و با این کار توانست مشکلات پدر و مادرش را حل

کند و لبخندی بر لبان پدر و مادرش بنشاند و این مسابقه به او آموخت که با مطالعه می تواند علم خود را افزایش دهد تا در آینده

بتواند فرد موفقی برای خود و افتخاری برای خانواده اش باشد ، پس به خودش قول داد تا همیشه کتاب بخواند و یاد بگیرد تا در

زندگی موفق شود.


در پایتخت ایران در شهر تهران پسری 19 ساله به نام بابک زندگی می کرد، او بیشتر اوقات در فضای مجازی بود و با همین روش دوست دختری به نام شهین پیدا کرده بود و همیشه با او حرف می زد.

روزی از روزها بابک به شهین گفت که می خواهد با او ازدواج کند و با هم زندگی کنند. شهین هم با وشحالی قبول کرد و با هم ازدواج کردند و بعد از چند سال بچه دار شدند، بچه ی آنها سینا نام داشت. بعد از مدت ها که سینا تازه به سن ده سالگی رسیده بود، در حال بازی بود که دید پدرش زودتر از قبل به خانه آمده است. شهین چهره ناراحت بابک را دید و بعد از چند دقیقه تامل علت ناراحتی اش را پرسید،بابک گفت که من امروز از کارم اخراج شده ام، مدیر به من می گفت که کم کاری کرده ام. شهین هم که عصبانی شده بود گفت:(تو هیچ وقت عرضه هیچ کاری را نداشتی و با کارهایت مرا بدبخت کردی.)

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها